سلام . ممنونم بخاطر ساخت این وبلاگ.واقعا ازت ممنونم مهسا جون.
شاید داستانم طولانی بشه ولی خوب میخوام از اولش تا تهش رو براتون بگم. از سادگیم ، از بدبختیم .
من تنها دختر خونواده ای بودم که از اولش داغون بود.
یه برادر کوچیکتر از خودم داشتم. یه مامان زحمتکش که هر چقدر بخوام زحماتشو جبران کنم بازهم نمی تونم
جواب محبتاشو بدم .یه پدر داشتم که معتاد بود. زندگیمون به گند کشیده شده بود.
مامانم میرفت خونه مردم کار میکرد. داداشمم شده بود کپی بابام. کاراشو تکرار میکرد. قلیون میکشید.
فقط بهم زور میگفت . انقد بهم زور میگفت تا خودم براش قلیون و باس اماده میکردم. از بیرون میومد حتی باس جوراباشم درمیاوردم. دیوونم کرده بود.
ولی من هیچی نمیگفتم. همیشه من و مامانم تو خونه تنها بودیم. حتی شبا .من واقعا تنها شده بودم. واقعا تنهایی رو حس میکردم. دوست داشتم با یکی باشم با یکی حرف بزنم. کمبود محبت رو حس میکردم. یه روز برای خرید خونه رفته بودم سوپری سر کوچه . اون موقع 19سالم بود. رفتم خرید کردم و تو مغازه یه پسره نشسته بود ظاهرا یکی از بستگان صاحب سوپری بود.
من همیشه برای خرید به این سوپری میرفتم چون نزدیک خونمون بود .یه روز دیدم پسره اومد بهم شماره داد.
یعنی شماررو گذاشت تو پلاستیک خریدام. گفت من قصد مزاحمت ندارم فقط بهم اس بزن.
من بهش توجهی نکردم. چون ازین کارا خوشم نمیومد.
شب خیلی بش فکر کردم دیدم شاید این بتونه تنهاییمو پر کنه . 1هفته بهش فکر میکردم. تا بهش اس زدم.
اسمش حسن بود . دانشجو ارشد تاریخ دانشگاه اصفهان .
پسر خوبی بود. ولی فشن بود. و میدونستم مامانم اصلا قبول نمیکنه اگه بخواد قضیمون جدی بشه .
بالاخره ما با هم دوس شدیم. خیلی با هم خوب بودیم.
یه جورایی محبت هایی که تا حالا ندیده بودم اون جبران همشو کرده بود .گفت لیلا می خوام بیام خواستگاریت .
من انقد ذوق کردم گفتم یعنی میشه من و تو برای هم بشیم.
حسن تنها پسر خونه بود یه خواهر کوچیکتر از خودش داشت. بابا و مامانشم فرهنگی بودن. من با مامانم صحبت کردم. مامانم دورا دور میشناختش. قبول نکرد. گفت اصلا حرفشو نزن. بالاخره با هر زحمتی شد مامانم و راضی کردم که اونا فقط برای آشنایی بیان. اونا اومدن/ از شانس بد من اون شب حسن تیپ فشن داغونی زده بود . مامانم اصلا قبول نکرد و گفت دخترم رو نمیدم. من و حسن یه مشکل اساسی و بزرگی داشتیم. حسن مسیحی بود. یعنی اول مسلمون بود ولی بعد دینشو برگردوند. اوایل اینو بهم نگفته بود.
گفت من قبول دارم ولی اسلام رو دوست ندارم. من قبول نکردم .گفتم چرا از اول بهم نگفته بودی.
اونم گفت نمیخواستم از دستت بدم. گفت تو قبول کن من دینم و عوض میکنم. من حرفشو اول باور کردم گفتم باشه. من در برابر حسن خیلی سادگی کردم.
چون دختری بودم که تا حالا با کسی نبودم از وقتیم خودم رو شناختم تو همچین خونواده ای بزرگ شده بودم.
دوستی من و اون ادامه داشت . بارها اومد خواستگاریم ولی مامانم قبول نکرد.
حسن بهم یه پیشنهادی داد بهم گفت لیلا بیا 3ماه تابستون رو با هم باشیم.
بریم شیراز. ناگفته نمونه اونا ساکن شیراز بودن. گفت بریم با هم هستیم اگه از هم زده شدیم و خوشمون نیومد از هم جدا شیم. من هم شرایط خونرو دیدم و قبول کردم.
حتی مامانشم بهم همین پیشنهاد رو داد .یه روز اتفاقی رفتم خونه مهسا .
آره همین نویسنده وبلاگ . نمیدونم چه جوری شد قضیه رو برای مهسا تعریف کردم. مهسا شنید عصبی شد. کلی سرم داد زد.
چون من وسایلمو جمع کرده بودم و فرداش میخواستم برم شیراز. بدون اینکه مامانم بدونه .
اولش مهسا عصبی شد ولی وقتی آروم شد کلی باهام حرف زد. که فکر مامانتو نکردی.
همه دلخوشی مامانت تویی لیلا .با این کارت دلشو بدتر میشکنی. من گفتم نه مهسا من میرم.
بهم گفت میدونی معنی اینکه از هم زده بشیم یعنی چی ؟ من واقعا از چیزای دیگه خبر نداشتم. گفتم نه.
همه چیزو برام توضیح داد. بعد گفت دوست داری 3 ماه پیشش باشی و تهشم با یه بچه راهی خونت کنه ؟
اون وقت مامانت دق میکنه . به حرفاش فکر کردم. فرشته نجاتم شده بود . آره هدف حسن همین بود. همون لحظه بهش زنگ زدم گفتم نمیام. ا دهنم پرید گفتم مهسا درست میگه .
گفت گوشی و بده بهش. هرچی تونست به مهسا گفت. ولی خوب مهسا هم در برابرش کم نیاورد.
اخرش به من گفت این دوستت دیگه کیه. باشه بمون ور دل اون. بعد گفت خودم مهسا رو حالیش میکنم. به حسابشم یه روز میرسم .مهسا هم گفت هیچ غلطی نمیتونه کنه.
خیلی خوشحال بودم که مهسا شده بود ناجی من. از اون شب حسن گوشیش و خاموش کرد.
من داشتم دیوونه میشدم. ولی چاره ای جز فراموی نداشتم. مهسا باعث جداییموون شده بود .
میدونستم حرفش درسته ولی نه من دوسش داشتم.ارتباطم رو با مهسا کم کردم. دیگه اصلا خبرشو نمیگرفتم .تو دانشگاه هم مهسا رو میدیدم در حد سلام و علیک .
یه جورایی ازش خجالت میکشیدم. ترم 5 یه دختره به اسم سپیده هم اتاقم شده بود. اصفهانی بود.
یه پسر عمه داشت اسمش حسین بود .من و با اون اشنا کرد .
نمیدونستم دارم چیکار میکنم. باهاش دوست شدم. حسین پسر بدی نبود .
منم دیگه اون حس و حال قبل رو نداشتم. ولی نمیدونم به هم وابسته شدیم .
اردیبهشت سال گذشته بود که بهم یه پیشنهادی داد . من قبول نکردم. گفت باید دوست داشتنتو ثابت کنی.
منم قبول کردم. اولش خوب بود. همه چی خوب بود. ولی من فقط به حرفای مهسا فکر میکردم.
نمیدونم داشتم چیکار میکردم. حالم داشت از خودم بهم میخورد. شد تیر ماه پارسال. باز هم بهم پیشنهاد داد.
گفت اگه نیای همه چیرو میرم به مامانت میگم ،و آبروتو میبرم. من دیگه دستم به هیچ جا بند نبود.
نمیدونستم چیکار کنم. منم رفتم . ولی تهش یه چی دیگه شد . من دیگه لیلای قبل نبودم. نمیدونم ....
انقد حالم بد بود که بعد از چند سال به مهسا اس زدم. همه چیرو براش گفتم .
دیدم زنگ زد تموم وجودم لرزید دیددم داره گریه میکنه. گفت بالاخره خودت رو بدبخت کردی. چرا به حرفم گوش ندادی . چرا . منم گفتم هنوز که چیزی معلوم نیست. فقط حالم یه خورده بده .
دیگه نفهمیدم مهسا فقط داشت گریه میکرد و گوشی و قطع کرد.
داشتم میمردم ازینکه چرا بهش گفتم که شاید به مامانم بگه .
فردای اون روز برخلاف فکری که میکردم اومد پیشم من و برد دکتر ، خداروشکر اونی نشد که فکرشو میکردم. ازت ممنونم.
ولی مهسا الان دیگه مثل سابق باهام نیست. نه بخاطر این قضیه . بخاطر فحشایی که بهش دادم.
اینجارو هم از طریق یکی از دوستای مشترکون پیدا کردم که اون آدرس رو داد.
نمیدونم این داستان رو میزاری یا نه ، نمیدونم .
اگه داستان رو بزاری یعنی هنوز برات مهمم ، یعنی هنوز بهم فکر میکنی ،
میدونم که همیشه دعام میکنی ، بخاطر من اشک میریزی ، بهم فکر میکنی/.
چون میشناسمت . دوستان خوبم هدف من از گذاشتن داستانم این نبود که بخوام دوباره مهسا رو اذیتش کنم ،
یا دوباره نگرانیش و راجب خودم 2چندان کنم. نه . فقط خواستم به شما ها بگم هیچوقت گول سادگیتون رو نخورید . حتی اگه تو سخت ترین شرایط زندگی باشید.
من حتی از مامانمم نگذشتم به اون به خوبیاش خیانت کردم. اونی که همه دلخوشیش من بودم .
شاید اگه به حرفای دوست گلم گوش میدادم هیچوقت اینجوری پشیمون نبودم.
به سادگی عاشق نشید ، به سادگی دل نبندید ،
تو زندگیتون حداقل حرف یکی و گوش بدید اگه تو اوج عاشقی بودید .
ممنونم از همه تون .
منبع: برنامه اندروید داستان شب
شاید داستانم طولانی بشه ولی خوب میخوام از اولش تا تهش رو براتون بگم. از سادگیم ، از بدبختیم .
من تنها دختر خونواده ای بودم که از اولش داغون بود.
یه برادر کوچیکتر از خودم داشتم. یه مامان زحمتکش که هر چقدر بخوام زحماتشو جبران کنم بازهم نمی تونم
جواب محبتاشو بدم .یه پدر داشتم که معتاد بود. زندگیمون به گند کشیده شده بود.
مامانم میرفت خونه مردم کار میکرد. داداشمم شده بود کپی بابام. کاراشو تکرار میکرد. قلیون میکشید.
فقط بهم زور میگفت . انقد بهم زور میگفت تا خودم براش قلیون و باس اماده میکردم. از بیرون میومد حتی باس جوراباشم درمیاوردم. دیوونم کرده بود.
ولی من هیچی نمیگفتم. همیشه من و مامانم تو خونه تنها بودیم. حتی شبا .من واقعا تنها شده بودم. واقعا تنهایی رو حس میکردم. دوست داشتم با یکی باشم با یکی حرف بزنم. کمبود محبت رو حس میکردم. یه روز برای خرید خونه رفته بودم سوپری سر کوچه . اون موقع 19سالم بود. رفتم خرید کردم و تو مغازه یه پسره نشسته بود ظاهرا یکی از بستگان صاحب سوپری بود.
من همیشه برای خرید به این سوپری میرفتم چون نزدیک خونمون بود .یه روز دیدم پسره اومد بهم شماره داد.
یعنی شماررو گذاشت تو پلاستیک خریدام. گفت من قصد مزاحمت ندارم فقط بهم اس بزن.
من بهش توجهی نکردم. چون ازین کارا خوشم نمیومد.
شب خیلی بش فکر کردم دیدم شاید این بتونه تنهاییمو پر کنه . 1هفته بهش فکر میکردم. تا بهش اس زدم.
اسمش حسن بود . دانشجو ارشد تاریخ دانشگاه اصفهان .
پسر خوبی بود. ولی فشن بود. و میدونستم مامانم اصلا قبول نمیکنه اگه بخواد قضیمون جدی بشه .
بالاخره ما با هم دوس شدیم. خیلی با هم خوب بودیم.
یه جورایی محبت هایی که تا حالا ندیده بودم اون جبران همشو کرده بود .گفت لیلا می خوام بیام خواستگاریت .
من انقد ذوق کردم گفتم یعنی میشه من و تو برای هم بشیم.
حسن تنها پسر خونه بود یه خواهر کوچیکتر از خودش داشت. بابا و مامانشم فرهنگی بودن. من با مامانم صحبت کردم. مامانم دورا دور میشناختش. قبول نکرد. گفت اصلا حرفشو نزن. بالاخره با هر زحمتی شد مامانم و راضی کردم که اونا فقط برای آشنایی بیان. اونا اومدن/ از شانس بد من اون شب حسن تیپ فشن داغونی زده بود . مامانم اصلا قبول نکرد و گفت دخترم رو نمیدم. من و حسن یه مشکل اساسی و بزرگی داشتیم. حسن مسیحی بود. یعنی اول مسلمون بود ولی بعد دینشو برگردوند. اوایل اینو بهم نگفته بود.
گفت من قبول دارم ولی اسلام رو دوست ندارم. من قبول نکردم .گفتم چرا از اول بهم نگفته بودی.
اونم گفت نمیخواستم از دستت بدم. گفت تو قبول کن من دینم و عوض میکنم. من حرفشو اول باور کردم گفتم باشه. من در برابر حسن خیلی سادگی کردم.
چون دختری بودم که تا حالا با کسی نبودم از وقتیم خودم رو شناختم تو همچین خونواده ای بزرگ شده بودم.
دوستی من و اون ادامه داشت . بارها اومد خواستگاریم ولی مامانم قبول نکرد.
حسن بهم یه پیشنهادی داد بهم گفت لیلا بیا 3ماه تابستون رو با هم باشیم.
بریم شیراز. ناگفته نمونه اونا ساکن شیراز بودن. گفت بریم با هم هستیم اگه از هم زده شدیم و خوشمون نیومد از هم جدا شیم. من هم شرایط خونرو دیدم و قبول کردم.
حتی مامانشم بهم همین پیشنهاد رو داد .یه روز اتفاقی رفتم خونه مهسا .
آره همین نویسنده وبلاگ . نمیدونم چه جوری شد قضیه رو برای مهسا تعریف کردم. مهسا شنید عصبی شد. کلی سرم داد زد.
چون من وسایلمو جمع کرده بودم و فرداش میخواستم برم شیراز. بدون اینکه مامانم بدونه .
اولش مهسا عصبی شد ولی وقتی آروم شد کلی باهام حرف زد. که فکر مامانتو نکردی.
همه دلخوشی مامانت تویی لیلا .با این کارت دلشو بدتر میشکنی. من گفتم نه مهسا من میرم.
بهم گفت میدونی معنی اینکه از هم زده بشیم یعنی چی ؟ من واقعا از چیزای دیگه خبر نداشتم. گفتم نه.
همه چیزو برام توضیح داد. بعد گفت دوست داری 3 ماه پیشش باشی و تهشم با یه بچه راهی خونت کنه ؟
اون وقت مامانت دق میکنه . به حرفاش فکر کردم. فرشته نجاتم شده بود . آره هدف حسن همین بود. همون لحظه بهش زنگ زدم گفتم نمیام. ا دهنم پرید گفتم مهسا درست میگه .
گفت گوشی و بده بهش. هرچی تونست به مهسا گفت. ولی خوب مهسا هم در برابرش کم نیاورد.
اخرش به من گفت این دوستت دیگه کیه. باشه بمون ور دل اون. بعد گفت خودم مهسا رو حالیش میکنم. به حسابشم یه روز میرسم .مهسا هم گفت هیچ غلطی نمیتونه کنه.
خیلی خوشحال بودم که مهسا شده بود ناجی من. از اون شب حسن گوشیش و خاموش کرد.
من داشتم دیوونه میشدم. ولی چاره ای جز فراموی نداشتم. مهسا باعث جداییموون شده بود .
میدونستم حرفش درسته ولی نه من دوسش داشتم.ارتباطم رو با مهسا کم کردم. دیگه اصلا خبرشو نمیگرفتم .تو دانشگاه هم مهسا رو میدیدم در حد سلام و علیک .
یه جورایی ازش خجالت میکشیدم. ترم 5 یه دختره به اسم سپیده هم اتاقم شده بود. اصفهانی بود.
یه پسر عمه داشت اسمش حسین بود .من و با اون اشنا کرد .
نمیدونستم دارم چیکار میکنم. باهاش دوست شدم. حسین پسر بدی نبود .
منم دیگه اون حس و حال قبل رو نداشتم. ولی نمیدونم به هم وابسته شدیم .
اردیبهشت سال گذشته بود که بهم یه پیشنهادی داد . من قبول نکردم. گفت باید دوست داشتنتو ثابت کنی.
منم قبول کردم. اولش خوب بود. همه چی خوب بود. ولی من فقط به حرفای مهسا فکر میکردم.
نمیدونم داشتم چیکار میکردم. حالم داشت از خودم بهم میخورد. شد تیر ماه پارسال. باز هم بهم پیشنهاد داد.
گفت اگه نیای همه چیرو میرم به مامانت میگم ،و آبروتو میبرم. من دیگه دستم به هیچ جا بند نبود.
نمیدونستم چیکار کنم. منم رفتم . ولی تهش یه چی دیگه شد . من دیگه لیلای قبل نبودم. نمیدونم ....
انقد حالم بد بود که بعد از چند سال به مهسا اس زدم. همه چیرو براش گفتم .
دیدم زنگ زد تموم وجودم لرزید دیددم داره گریه میکنه. گفت بالاخره خودت رو بدبخت کردی. چرا به حرفم گوش ندادی . چرا . منم گفتم هنوز که چیزی معلوم نیست. فقط حالم یه خورده بده .
دیگه نفهمیدم مهسا فقط داشت گریه میکرد و گوشی و قطع کرد.
داشتم میمردم ازینکه چرا بهش گفتم که شاید به مامانم بگه .
فردای اون روز برخلاف فکری که میکردم اومد پیشم من و برد دکتر ، خداروشکر اونی نشد که فکرشو میکردم. ازت ممنونم.
ولی مهسا الان دیگه مثل سابق باهام نیست. نه بخاطر این قضیه . بخاطر فحشایی که بهش دادم.
اینجارو هم از طریق یکی از دوستای مشترکون پیدا کردم که اون آدرس رو داد.
نمیدونم این داستان رو میزاری یا نه ، نمیدونم .
اگه داستان رو بزاری یعنی هنوز برات مهمم ، یعنی هنوز بهم فکر میکنی ،
میدونم که همیشه دعام میکنی ، بخاطر من اشک میریزی ، بهم فکر میکنی/.
چون میشناسمت . دوستان خوبم هدف من از گذاشتن داستانم این نبود که بخوام دوباره مهسا رو اذیتش کنم ،
یا دوباره نگرانیش و راجب خودم 2چندان کنم. نه . فقط خواستم به شما ها بگم هیچوقت گول سادگیتون رو نخورید . حتی اگه تو سخت ترین شرایط زندگی باشید.
من حتی از مامانمم نگذشتم به اون به خوبیاش خیانت کردم. اونی که همه دلخوشیش من بودم .
شاید اگه به حرفای دوست گلم گوش میدادم هیچوقت اینجوری پشیمون نبودم.
به سادگی عاشق نشید ، به سادگی دل نبندید ،
تو زندگیتون حداقل حرف یکی و گوش بدید اگه تو اوج عاشقی بودید .
ممنونم از همه تون .
منبع: برنامه اندروید داستان شب