يك فرياد طولاني
ايستگاه مترو- روز- داخلي
درايستگاه مترو، دو پله برقي بزرگ دركنار هم ديده مي شود كه يكي به سمت بالا و ديگري به سمت پايين حركت مي كند.
سه مرد از پايين ترين نقطه پله برقي به سمت بالا در حركت هستند. هريك از آن سه نفر با حرص و ولع، سعي مي كند ازآن دو نفر ديگر سبقت گرفته و جلوتر از آن ها قرارگيرد. مرد2 از كنار مرد 1 مي گذرد و جلوي او مي ايستد. لحظاتي بعد، مرد3 از مرد 1و2 مي گذرد و پس از پيشي گرفتن از آن دو، با لذت و به شكل عجيبي مي خندد...
دوربين پس از رسيدن به بالاترين نقطه، بي آن كه قطع كند يا از حركت بايستد، در يك حركت نيم دايره، به سمت پله برقي دوم حركت مي كند و آن سه مرد را به تصوير مي كشد كه قصد پايين رفتن از پله برقي را دارند. آن سه، اين بار به جاي سبقت گرفتن از يكديگر، با ترس و نگراني هر لحظه از يكديگر فاصله مي گيرند و به سمت عقب حركت مي كنند؛ هريك از آن ها سعي مي كند در پشت سر نفر بعدي قرار بگيرد تا ديرتر به پايين پله برقي برسد؛ انگار واقعه اي ناگوار در انتظار آن ها است و پله برقي هرچه به نقطه پايان نزديك مي شود آن ها را بيشتر و بيشتر در عمق دره و ظلمات وتاريكي وحشتناك فرو مي برد.
آن سه با چهره اي وحشت زده هر لحظه عقب و عقب تر مي روند تا در پشت سر يكديگر پنهان شوند، اما كاري از دست آن ها بر نمي آيد و تلاش شان بيهوده است و پله برقي بالاخره بايد مسافران خود را به پايين ترين نقطه برساند.
لحظاتي بعد، هر سه مرد، خسته و ازپا افتاده ازكنار دوربين مي گذرند و در سياهي و فيد اوت تصوير، صداي فرياد طولاني و عاجرانه و سپس سقوط دردناك آن ها شنيده مي شود
چند صدا: خدا!...
ايستگاه مترو- روز- داخلي
درايستگاه مترو، دو پله برقي بزرگ دركنار هم ديده مي شود كه يكي به سمت بالا و ديگري به سمت پايين حركت مي كند.
سه مرد از پايين ترين نقطه پله برقي به سمت بالا در حركت هستند. هريك از آن سه نفر با حرص و ولع، سعي مي كند ازآن دو نفر ديگر سبقت گرفته و جلوتر از آن ها قرارگيرد. مرد2 از كنار مرد 1 مي گذرد و جلوي او مي ايستد. لحظاتي بعد، مرد3 از مرد 1و2 مي گذرد و پس از پيشي گرفتن از آن دو، با لذت و به شكل عجيبي مي خندد...
دوربين پس از رسيدن به بالاترين نقطه، بي آن كه قطع كند يا از حركت بايستد، در يك حركت نيم دايره، به سمت پله برقي دوم حركت مي كند و آن سه مرد را به تصوير مي كشد كه قصد پايين رفتن از پله برقي را دارند. آن سه، اين بار به جاي سبقت گرفتن از يكديگر، با ترس و نگراني هر لحظه از يكديگر فاصله مي گيرند و به سمت عقب حركت مي كنند؛ هريك از آن ها سعي مي كند در پشت سر نفر بعدي قرار بگيرد تا ديرتر به پايين پله برقي برسد؛ انگار واقعه اي ناگوار در انتظار آن ها است و پله برقي هرچه به نقطه پايان نزديك مي شود آن ها را بيشتر و بيشتر در عمق دره و ظلمات وتاريكي وحشتناك فرو مي برد.
آن سه با چهره اي وحشت زده هر لحظه عقب و عقب تر مي روند تا در پشت سر يكديگر پنهان شوند، اما كاري از دست آن ها بر نمي آيد و تلاش شان بيهوده است و پله برقي بالاخره بايد مسافران خود را به پايين ترين نقطه برساند.
لحظاتي بعد، هر سه مرد، خسته و ازپا افتاده ازكنار دوربين مي گذرند و در سياهي و فيد اوت تصوير، صداي فرياد طولاني و عاجرانه و سپس سقوط دردناك آن ها شنيده مي شود
چند صدا: خدا!...