بالاخره امروز رسید...
روزی که ما باید از هم جدا میشدیم.روزی که خیلی وقته اون منتظرش بود.امروز قلب من شکست.این قلبو اون شکوند.این شد داستان جدایی ما.
الان که دارم مینویسم از هم دورتر و دروتر شدیم.اون تو قطار فاصله ها نشسته و به سمت زندگیش سفر میکنه ومن تنها بدون هیچ همراهی منتظر چشم به راهش...
سلام
۱۷ سالم بود . تا این سن جرات حرف زدن و هم صحبت شدن با هیچ دختری رو نداشتم ، بحث ترس از اونا نبود بحث خجالت کشیدن و یه جورایی معذب بودن بود . تو مهمونی هایی که دخترا بودن کلا یا سرم پایین بود یا اصلا نمیرفتم . کلا بگم تا ۱۷ سالگی دختر ندیده بودم . و اصلا نه همبازیشون شده بودم و نه از روحیات...