من دختری بودم فوق العاده مذهبی و درس خون سرم به درس و دینم بند بود. چه میدونستم عشق چیه تا اینکه درسم تمام شد وترم اول دانشگاه بودم بازم فضای دانشگاه ودیدن پسرای جور واجور ودرخواست دوستی وشماره دادن درمن اثری نداشت وسرم پایین و راه خودمو ادامه میدادم تا اینکه دیگه خواستگار پشت سرخواستگار برام...
بالاخره امروز رسید...
روزی که ما باید از هم جدا میشدیم.روزی که خیلی وقته اون منتظرش بود.امروز قلب من شکست.این قلبو اون شکوند.این شد داستان جدایی ما.
الان که دارم مینویسم از هم دورتر و دروتر شدیم.اون تو قطار فاصله ها نشسته و به سمت زندگیش سفر میکنه ومن تنها بدون هیچ همراهی منتظر چشم به راهش...