لحظه لحظه خیس باران... بی تو دارم می روم
چشم در چشم خیابان... بی تو دارم می روم
من گل گلدان عشقت سال ها بودم ولی
کندی ام از ریشه حیران بی تودارم می روم
سخت باور می کنم فصل گل افشانی گذشت
چشم در چشم زمستان بی تو دارم می روم
چاره ی دیگر نمی ماند بهارم رفته است
گیج ، غمگین و پریشان بی تو...
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد...