تمام این سالها را پای پیاده آمده بود ، کفشهایش سوراخ شده بودند ، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود . مرد خسته از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید . آفتاب وسط آسمان درخشید . مرد دستش را سایبان چشمانش کرد برکه ای دید .
می توانست آبی بنوشد ، زیر سایه درختش...
?? از خاطرات چارلی چاپلین...
با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛
یک زن و شوهر با ۴ تا بچشون جلوی ما بودند.
وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه،
قیمت بلیط ها رو بهشون اعلام کرد،
ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد
و نگاهی به همسرش انداخت، معلوم بود
که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند...