مرد

  1. S

    داستان قصه ناتمام

    تمام این سالها را پای پیاده آمده بود ، کفشهایش سوراخ شده بودند ، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود . مرد خسته از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید . آفتاب وسط آسمان درخشید . مرد دستش را سایبان چشمانش کرد برکه ای دید . می توانست آبی بنوشد ، زیر سایه درختش...
  2. abass

    داستان کوتاه ثروتمند زندگی کنیم، بجای آنکه ثروتمند بمیریم!

    ?? از خاطرات چارلی چاپلین... با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یک زن و شوهر با ۴ تا بچشون جلوی ما بودند. وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه، قیمت بلیط ها رو بهشون اعلام کرد، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت، معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند...
عقب
بالا