نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام به همه لبخند می زدم آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن اصلا برام مهم نبود من...
بالاخره امروز رسید...
روزی که ما باید از هم جدا میشدیم.روزی که خیلی وقته اون منتظرش بود.امروز قلب من شکست.این قلبو اون شکوند.این شد داستان جدایی ما.
الان که دارم مینویسم از هم دورتر و دروتر شدیم.اون تو قطار فاصله ها نشسته و به سمت زندگیش سفر میکنه ومن تنها بدون هیچ همراهی منتظر چشم به راهش...
ساعت از سه شبم گذشته برو یکم بخواب تا صبح ببینم چه خاکی تو سرم کنم......
نه مگه من می تونم بخوابم تو این وضعیت دخترم فرار کرده....همش تقصیر توی
واسه چی تقصیر من؟!
یادته چقدر محدودش کردی؟یادته تا تلفن حرف می زد می گفتی با کی حرف می زنی؟اجازه نمی دادی پاشو بذار از خونه بیرون یادته؟
بس کن...
سلام . ممنونم بخاطر ساخت این وبلاگ.واقعا ازت ممنونم مهسا جون.
شاید داستانم طولانی بشه ولی خوب میخوام از اولش تا تهش رو براتون بگم. از سادگیم ، از بدبختیم .
من تنها دختر خونواده ای بودم که از اولش داغون بود.
یه برادر کوچیکتر از خودم داشتم. یه مامان زحمتکش که هر چقدر بخوام زحماتشو جبران کنم بازهم...
واسه بازی پرسپولیس و فولاد رفته بودم استادیوم ، اخرای بازی بود که یکی از دوربینهای صدا سیما زوم کرده بود روی من بیچاره و داشت زنده ، تصویرم رو پخش میکرد!!
من از خدا بیخبر هم انگشتم رو تا ته کرده بودم تو دماغم و 360 درجه میچرخوندم ... بعد انگشتم رو در اوردم و مالیدم به لباس نفر کناریم!!
بعد از...