داستان این همه دیر

اطلاعات موضوع

درباره موضوع در تاریخ, در دسته شعر ایجاد شده و آغاز کننده آن Saeed73می باشد و موضوع آن: این همه دیر است. این موضوع تا کنون 64 بازدید کننده و, 0 پاسخ داشته و 2 بار پسندیده شده...
نام دسته شعر
نام موضوع این همه دیر
آغاز کننده موضوع Saeed73
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
64
پسندها
2
آخرین ارسال توسط Saeed73

Saeed73

کاربر فعال
نویسنده افتخاری انجمن
عضو افتخاری گروه برنامه نویسی
Jun 16, 2021
147
326
هنوز هم مثل همیشه میدوم؛ حالا این جایم و این همه دور! نمیپرسیدی چرا میروم میدانستی به خاطر خودم نبود كه میرفتم. باید میرفتم و یاد میگرفتم تا بتوانم آن باغ پر از گل و سایه و بره را برایت بسازم. میپرسیدی:« علو! او جا تنها چه كار میكنی؟ چطو طاقت میآری تو شهر غریب؟» دلم میخواست ازت میپرسیدم این همه سال را چطور طاقت آوردی؟ حتماً میگفتی: «اولش سخت بود بعدش عادت كردم» . مثل این كه نبود یا مثل خفتوك بود، چند بار كه گرفتارش میشدی، میفهمیدی دست و پا زدن بیفایده است، جار و جیغ زدن بیفایده است: فقط باید آرام میماندی و هیچ كار نمی كردی تا بتوانی نفس بكشی و میكشیدی.

دنبال خلمه ها تا پایین باغ میدویدیم؛ كل و بود خلمه هامان ده تا بود. هر چند تا كه بودند باعث دلخوشی پدرهامان بودند. آنها هم مالدار بودند. او هم كه یك گله داشت مالدار بود. تو جو روی مخمل شنها میلمیدیم؛ میپرسیدی : «علو تو قصه میسازی؟» میگفتم: «چقد بگم فرو نمیسازم، مینویسم ». تو قصه میساختی و من رونویسی میكردم

بعدها همه ی قصه ها را گم كردم. چی باعث شد؟ و من تو دنیای بیقصه با چی میخواستم روزگارم را بگذرانم؟ وقتی روی مخمل شنها نشسته بودیم، انگار سوار قالیچه ی سلیمان باشیم، پر میگرفتیم، از جو، باغ و درختها دور میشدیم؛ به دنیای قصه ها می رسیدیم. تو قصه پشت قصه می ساختی. من نمیتوانستم. خودم را هم كه میكشتم نمیشد. تمام قصه هایم یكی بود، تنها یكی؛ قصه ی دو تا چشم بیقرار كه مدام میدویدند؛ تا یك نگاه بكنم هزار بار پریده سشبودند بالا، پایین. بالا، پایین. مثل پروانهها كه رد بالشان را هم نمیشد گرفت؛ قصه ی دو تا چشم بیقرار كه فقط با قصه قرار میگرفتند.

تو قصه هات سوار اسب سفیدی میتاختم از كوه و دشت و دره رد میشدم و تو را از دست دیو خلاص میكردم. دلم به همین خوش بود كه بتازم، پیدات كنم، بیارمت كنار جو، تو روی درخت بنشینی؛ و من بروم تا با خدم حشم بیایم وتو را با كبكبه و دبدبه به قصر ببرم. تو مینشستی، راهپایی میكردی كه بیایم. امّا من همیشه دیر میرسیدم. دختر عفریته ی لولی میآمد كنار جو؛ میخواست كوزهاش را آب كند، عكس تو را تو آب میدیدی. وهم ورش میداشت؛ خیال میكرد خودش به این قشنگی است؛ كوزه را میشكست:« من با ای همه خوشگلی و نوكری». صدای تو از خیال بیرونش میكرد، نگاه میكرد. بالا تو را میدید و حسودیش میشد. نقشه میكشید، میآمد بالای درخت، زیر زبانت را میكشید، قصه ات را میشنید، جادو به كارت میكرد، میبردت تو غار سیاه حبست میكرد و خودش جای تو مینشست. باید میآمدم، گول میخوردم و او را به جای تو به قصر میبردم. چه قدر نفهم بودم: صورت كه صورت تو نبود، صدا صدای تو نبود و چشمها...! امّا من باید گول میخوردم و گر نه قصه قصه نمیشد. آخرش میفهمیدم یك روز بیخبر از راه میرسیدم، از پشت در به حرفهاش گوش میدادم و میفهمیدم كه او تو نیست؛ نرسیده باید سوار میشدم، میتاختم تا تو را پیدا كنم.

تو نبودی، گم بودی؛ تو آن كوت لباس فقط دو تا چشم سیاه میدیدم كه مدام میدویدند. تو قلقل گرما هلهلزنان به هوای آب میدویدم؛ تو هر جویی سر میكشیدم و همان طور حریج آب میتاختم. باید میرفتم، یاد میگرفتم چه طور سحرها را باطل كنم، حصارها را بشكنم و بیایم پیدایت كنم؛ باغ را برایت بسازم؛ بره ها را برایت بیاورم. میگفتی: «آخرش ورمیگردی سوار اسب سفیدی كه دو تا بال داره، مثه برف، حصاره میتمنبونی، طلسمه باطل میكنی، سوارم میكنی، از رو همه ی دیوارا میپری؛ منه میبری تو باغ خودمون، منم مادر بره هات میشم، پنج تا م كه باشن بسه». میگفتم:« فرو ای كاره نكن، باشه؟ داری بزرگ میشی دختر، بده، میفهمی؟ زشته». میگفتی كار بدی میكنم؟ مادرشونم، یعنی دارم شیرشون میدم. خو به اَ گشنگی پا بزنن، ها؟ نمیخوای شیرشون بدم؟ بدذات». بره ها را میگرفتی تو بغلت. دو تا چشمه مثل دو تا ستاره ی دور سوسو میزدند و بره ها شیر میخوردند. بره ها بچه هات بودند؛ كره ها بچه هات بودند؛ درختها بچهها بودند- انگار مادر همهی عالم بودی. امّا من نمیخواستم، سوسوی ستارهها باعث ترسم میشد؛ دیدهبودم چه طور ستارهها شعله میكشند، میسوزند. میگفتی: «غول اَ ستارهها بدش میآد، آتششون میزنه.» دلم میخواست آسمان خدا هیچ وقت چادر ابر را از سرش بر ندارد تا غول سیاه نتواند آن دو تا ستارهی ریز و روشن را ببیند. حتی اگر خودم نمیتوانستم ماه را ببینم، یا ستارهها را ببینم. تو نمیخواستی؛ بهانهی ماه و خورشید و ستارهها را میگرفتی. تو مادر ماه كه نبودی. مادر خورشید نبودی. یا بودی و من نمیدانستم؟

پولكهای طلایی و نقرهای دور صورتت میرقصیدند- یك نظر دیدمت. از میان انبوه پاها نگاه میكردم. انگار همه ی عالم دورت جمع شده بودند تا من نتوانم ماه صورتت را ببینم و او…… این غول كه كنارت ایستاده بود و سرش به سقف میرسید و سر تو به زانوش هم نمیرسید، كی بود؟ كی بود كه نمیخواست دو تا چشم بیقرار تو را میان آن همه پولك رنگبه رنگ سیر ببینم ؟ ماه من تو آسمان نبود. تو ماه من بودی. حتی وقتی تو آسمان نبودی، بودی. من هر پسین از شهر میگریختم. بعد از عوارضی تا چشم كار میكرد دشت بود. عصرها جولانگاه من میشد. میدانستم حالا كه من این جا تنها وا ایستادم، یك جایی بعد از این بیابان باغی است كه تو زیر سایه ی درختهاش نشسته ای و قصه میسازی، تا وقتی میآیم بی قصه نباشی. درد دوری شروه میشد:«پسینی دلم یاد وطن كرد نمیدونم...» . میخواندم تا بغض صدایم را خفه میكرد. بعد شُرشُر اشكم شروهی غریبی میخواند.
چه قدر دور بودم از تو و از باغی كه تو زیر درخت هاش قصه میساختی، بره ها را و بچه هایت را شیر میدادی. تنهای تنها. غول نمیآمد؟ او چی؟ از او بیشتر از غول میترسیدم. غول قصه های ما او بود. راست راست راه میرفت سرش را بالا میگرفت؛ سینه سپر میكرد. انگار دنیا مال او بود. میگفتی: « الهی...» به همه فخر میفروخت و آن قدر پول داشت كه میتوانست همه ی روسری های اصغر خرازی فروش را بخرد به همه ی دخترها سری یكی میرسید. و آن قدر زور داشت كه میتوانست جلو چشم هر مادری لمبر دخترش را پنجرو بكِند، مادر نمیدید و دختر هِرهِر میخندید. نمیتوانستم بینم او با كیسه های باد كرده تو كوچه ها جولان بدهد و میداد.
یك روز ظهر تو جوش گرما، دور از چشم تو آن قدر سنگ به درختهای بادام زدم كه از بغل وا شدم. میخواستم آن قدر بادام جمع بكنم كه بتوانم از اصغر روسری قشنگی پر از عكس گل و بره برایت بخرم، امّا فقط پنجاه تا جمع كردم، برایت انگشتری خریدم كه مثل طلا برق میزد. تا پسین كه میدیدمت همه ی كوچه ها را دویدم؛ همه ی درختها را بالا رفتم؛ از همه ی دیوارها پریدم. وقتی دیدمت خواستم انگشتر را به انگشتت بكنم؛ بزرگ بود میافتاد، خواستم كوچكش كنم، شكست. چینی چشمهای من هم شكست. گریختم تا غرق اشكت نكنم.كور بودم كه ندیده بودم چه انگشتهای نازكی داری؟
چشمهام پر سوزن بود، گلوم پر سوزن بود. مثل همه ی بچه های تو قصه ها باید میگریختم، گم میشدم تا نبینم. امّا ماندم تا قصه قصه بشود. تازه تو آن جا بودی و انگار نبودی. چرا صبر نكردی كه برگردم؟ حالا ما: من، درختها، بره ها و ماه چه كار باید بكنیم؟ تو كه روی تختی از رختخواب نشسته بودی و او كنارت بود. هیچ وقت خیال نمیكردم گذار او به آن جا پایین باغ هم بیافتد. او آن جا چه كار داشت؟ به كی میخواست بفروشد؟ تو كه نمیخریدی. اگر میفهمیدم، باغ را سحر میكردم تو را حصار میكردم، نمیرفتم یا زود برمیگشتم.
تو قصه هات خسته از راه میرسیدم، از تشنگی لَهلَه میزدم، اسبم لَهلَه میزد. در میزدم، در را باز میكردی، آب میخواستم، كاسه ی مسی را پر از آب میكردی، مشتی كاه روی آب میپاشیدی و میدادی دستم. یك قلپ كه میخوردم، متوجه كاه میشدم. میخواستم بگویم: «دختر این چه كاریه كه با من میكنی من پسر... » چشمم كه به ماه صورتت میافتاد لال میشدم. خدایا تت ت ووو چه قدر قشنگ بودی! دست و پایم را گم میكردم؛ دلم را گم میكردم. و یك دل نه صد دل عاشقت میشدم. نمیدانستم چطور عاشق میشوند، ولی باید میشدم تا قصه قصه بشود. میگفتی: «غریبه قاصد غولی، نیستی؟ غول قراره منه ببره كلفتش بشم». من قاصد غول نبودم، امّا باید تو را سوار اسبم میكردم، میبردمت تا از دست غول نجاتت دهم. تو مثل همه نبودی. دختر شاه پریان بودی. اگر نفس نجس نامحرمی بهت میخورد، پژمرده میشدی، میمردی. باید میبردمت به همان باغ پر از گل و بره و سایه. تا مثل گل ازت نگهداری كنم. امّا یك روز كه نبودم. پادشاهی میآمد از چین و ماچین . دیوار باغ را خراب میكرد، طلسم را باطل میكرد- همیشه همینها بودند كه میتوانستند سحرها را باطل كنند، حصارها را بشكنند- تا در قصر ما میآمد؛ در میزد؛ تو كه كلفت و نوكر نداشتی، خدم وحشم نداشتی، خودت در را باز میكردی. و او…. باید میآمدم و وقتی تو را نمیدیدم، دوباره راه میافتادم. خسته بودم، باشم. گرسنه بودم، باشم. تشنه بودم، باشم. تو را برده بودند و من بی تو هیچ بودم. باید سوار میشدم و میتاختم تا از هفت صحرای برهوت بگذرم؛ از هفت دریای بیقرار رد بشوم؛ هفت كوه سیاه را پشت سر بگذارم، تا به هفت باغ تو در تو برسم. میآمدم؛ میرسیدم و دنبال تو تو باغ سوم گم میشدم .میگفتی:«نه! گم نمیشی كه، میآی تو باغ هفتمیو پیدام میكتی. من اون جا اسیر جادوی دیو سیاه تو اتاقی حبسم». دلم میخواست بیایم، امّا همیشه ی خدا تو همان باغ سومی گم میشدم، دست خودم كه نبود. برای یافتن راه، هی دور میزدم. انگار دور خودم میچرخیدم كه راه را پیدا نمیكردم.
روی تختی نشسته بودی و تو آن همه لباس گم بودی. فقط دو تا چشم سیاه دیدم كه انگار آخرش قرار گرفته بودند. به زمین خیره شده بودی. شاید آرزو میكردی، كاش نرفته بودی. كاشكی نرفته بودم تا تو تنها نمانده بودی. انگار مجبور بودی. من هم مجبور بودم. آن روز هم كه مثل همهی روزهای خدا بود. تو باغ بودی، زیر سایهی درختها روی مخمل شنها نشسته بودی. شاید قصه می ساختی یا راهپایی اسب
سفیدی را میكردی كه بیاید و سوارش برایت سفتی پر از خیال بیاورد، شاید هم به بچه هات شیر میدادی. یا داده بودی و خسته خوابیده بودی. ستاره ها حتما سوسو می زدند كه او به هوای نور به آن جا كشیده شد.

صحرا را رفته بودم، دریاها را رد شده بودم، كوه را بریده بودم كه به هفت بیمارستان رسیدم. دنبال دو تا چشم بیقرار هفت تا اتاق را گشتم؛ امّا گم شدم، بی آن كه بتوانم از تو اثری ببینم. تو میان آن همه آدم روی تخت نشسته بودی، و من نمیتوانستم راهم را پیدا كنم، به تو برسم. روی شانه ات بنشینم و بخوانم: « منم بلبل سرگشته صد كوه و كمر….». تا تو بگویی: «چه خوب میخونی بلبل كو دوباره بخوون». تا من پر در بیاورم و....

حتما وقتی پریده بود تو باغ، خواب بودی كه ندیدی، در نرفتی، نرفتی روی درخت یا جارم نزدی، مویم را آتش نزدی، تا در دم حاضر شوم. تو كه همه ی این كارها را بلد بودی، چرا هیچ كار نكردی؟ از زور درد از خواب پریدی حتما، او را دیدی( غول سیاه قصه ها)، جیغ كشیدی؛ همه ی عالم صدایت را شنید ولی من ....كر بودم یا...؟ مگر چه قدر از تو دور بودم؟ جیغ زدی تا از حال رفتی. جو شده بود كرغ خون و تو تو خون مثل مرغ سر كنده بالبال میزدی. او ترسید و مثل سگ دزد گریخت- آخر او هم باید بعضی وقتها بترسد و میترسد.

روی تختی از رختخواب نشسته بودی و جای او كنارت خالی بود. زنها دورت حصار كشیده بودند، تو گوشت افسون میخواندند كه بگویی: «بله» و نمیگفتی. انگار زبانت را گم كرده بودی. سه بار هم بیشتر ازت پرسیده بودند. ولی تو كه نرفته بودی گل بچینی. نشسته بودی و خیره به زمین نگاه میكردی، بی آن كه بگویی: «بله». ولی آخرش باید میگفتی و گر نه كه قصه قصه نمیشد. گفتی: «بله» زنها كُلولو كشیدند. تو ذره ذره گم شدی و من.... بغضم پس نشست، كاسه ی لبریز چشمهام یخ زد و مات از پا درآمدم.

هنوز هم مثل همیشه میدوم. الان این جایم- این همه دور- و حریج یك چكه آب. تكیه داده به دیوار، محو جمعیت. دوباره میبینمت. باورم نمی شود. یعنی تویی؟ با این همه كوچكی میتوانی مادر باشی؟ ولی او كه بر چشمه ستاره ها خوابیده، چی؟ خیره از پشت سر نگاهت میكنم؛ برمیگردی. همان قدر كوچك. و با همان چشمان بیقرار كه فقط با قصه قرار میگرفتند. با دیدن او این همه دیر، آن همه دور، درست همین جا و همین دم بغضم تركید:«خدایا! پس من این همه سال مثل سگ پاسوخته دنبال چی میگشتم»؟
 

عقب
بالا